کد مطلب:313681 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:185

روز تولدش او را در کنار ضریح ابوالفضل بردیم
3. ده سال پیش، هنگامی كه خانه ی كنونی خود را می ساختم، یك بار فردی نزد من آمد تا صورت حساب درهای آلومینیومی را كه برای خانه سفارش داده بودم به من ارائه كند. او كارت ویزیت خود را نیز به همراه صورت حساب مذكور روی میز من گذاشت تا در صورت لزوم با او تماس بگیرم. كارت را برداشتم تا ببینم روی آن چه



[ صفحه 517]



نوشته شده است؟ تا چشمم به كارت افتاد به طور معنی داری به خنده افتادم، و او بی درنگ گفت: «تو از پیروان اهل بیت هستی؟» و پیش از اینكه من چیزی بگویم، خودش پاسخ خود را داد و گفت: «تو جعفری هستی و در این موضوع هیچ تردیدی ندارم، چون در غیر این صورت، به اسم من نمی خندیدی!».

گفتم: اسم روی كارت، «معاویه ابوالعباس» است و این یعنی پریشانی و سردرگمی، آخر چطور می شود شب و روز را با هم جمع كرد و آسمان و زمین را به هم دوخت؟!

گفت: این اسم داستانی دارد كه تو را به حق ابوالفضل العباس سوگند می دهم آن را بشنوی! آن مرد خودش را روی صندلی انداخت و پس از آنكه نفس عمیقی كشید چنین تعریف كرد:

هفده سال بود كه ازدواج كرده بودم و هنوز خداوند فرزندی به من نبخشیده بود. به همه ی كشورهایی كه گمان داشتم در آنجا ممكن است راه حلی برای مشكل من وجود داشته باشد سفر كردم و در تمام این مدت در چهره ی همسرم، كه توانایی حامله شدن نداشت، جز اندوه و اشك مشاهده نمی شد. همه ی پزشكان و متخصصان در اروپا و آمریكا و دیگر كشورهایی كه به آنها روی آورده بودیم تأكید داشتند كه همسرم نازا است و هیچ گاه امكان بارداری نخواهد یافت و من باید به این وضع رضایت بدهم. اما من آرام ننشستم و بارها و بارها به امید یافتن راه حلی برای این مشكل، به اتفاق همسرم به جاهای مختلف سفر كردم. گاهی به پزشكان مراجعه می كردیم و زمانی به عطاران و مدعیان طب سنتی روی می آوردیم.سالها گذشت، ولی از آن همه تلاش و كوشش طاقت فرسا هیچ نتیجه ای نگرفتیم...

یك روز مادر همسرم از شخصی سخن به میان آورد كه می گفت از خانمی شنیده است برای حامله شدن دست به دامن او شده و خیلی زود به نتیجه رسیده است. نام آن شخص «عباس علیه السلام» و مرقد شریفش در كربلا در كشور عراق واقع شده است.

از آنجا كه این دوست ما اهل سوریه بود و روابط سوریه و عراق نیز بحرانی و غیرعادی می نمود، جز گریه چاره ای به ذهنش نمی رسید... زیرا حالا هم كه پس



[ صفحه 518]



از سال ها جستجو، راه حلی برای مشكل او پیدا شده بود این راه حل در كربلا قرار داشت و مسلما عراقی ها از ورود او به كشورشان جلوگیری می كردند... دوست ما شروع می كند به توسل جستن و گریه بر بخت واژگون خویش كردن... و در همان حال به خواب می رود.

در خواب، شخص باهیبت و بلند قامتی را می بیند كه به او می گوید: ای معاویه! به سوی ما بیا كه با هیچ مشكلی مواجه نخواهی شد! دوست ما شتابان از خواب برمی خیزد و بی درنگ به فراهم آوردن مقدمات سفر می پردازد. مدتی بعد او و زن و مادرزنش وارد عراق می شوند، بی آنكه با مانعی برخورد كنند یا مورد سؤال و جواب واقع شوند و فورا خود را به كربلا می رسانند. در آنجا به حرم مشرف شده و با گریه خودشان را روی ضریح مقدس می اندازند و به توسل و الحاح می پردازند.

دوست ما می گوید: وقتی به شخصیت بزرگ آن حضرت پی بردم و نقش شجاعانه و قهرمانانه ی او را در صحرای كربلا دانستم، از او خواستم كه فرزندی چون خودش نصیب من گردد و نذر كردم كه نامش را عباس بگذارم و همچنین نذر كردم هر ساله به زیارت مرقد شریفش بروم و هیچ گاه آن را ترك ننمایم.

یك ماه گذشت. اندك اندك حالات و حركات همسرم دگرگون شد، چنانكه گویی چیز تازه ای برایش رخ داده باشد. او را نزد پزشك بردیم و آنجا بود كه دانستم معجزه ی الهی به وقوع پیوسته است، زیرا دكتر گفت: مبارك باشد، خانم حامله است!

تنها خدا می داند كه در آن لحظات چقدر احساس خوشبختی و شادمانی و سرور كردیم، و با شنیدن این مژده، بی درنگ برای سپاسگزاری از خداوند بزرگ به سوی كربلا به راه افتادیم. مهم این است كه نه ماه در كربلا توقف كردیم، بی آنكه كسی مزاحم ما شود. در این مدت هر روز به زیارت حضرت عباس و امام حسین علیه السلام مشرف می شدیم، تا اینكه خداوند فرزندی به ما داد كه او را عباس نامیدیم و برای تشكر و تبرك در همان روز تولدش او را به كنار ضریح ابوالفضل علیه السلام بردیم.

اینك فرزند ما هفت ساله است و از ترس چشم مردم نمی توانیم او را از خانه بیرون بیاوریم، چرا كه چهره ی چون ماه او آنچنان می درخشد و چشم و مو و قد و قامتش به اندازه ای زیبا و موزون است كه اگر ببینی نمی توانی باور كنی كه او فرزند من است!



[ صفحه 519]